غزل مناجاتی با خداوند
دوباره سفرۀ اشک است و فیض ماه خودم دوبـاره نـیـمـه شـبـی و بسـاط آه خـودم رسیدم اول کاری که مـعـتــرف بـشوم نـشان به کـس نـدهـم نـامـۀ سیـاه خودم کسی به جز تو خبردار نیست از حالم میان محـکـمه آرم که را گـواه خـودم؟ قـشـون اشک فـرستـاده ام به درگـاهت ذلـیـل عــفـو تـوأم با همه سـپــاه خودم به من تو راه نشـان دادی و نـفـهـمـیدم فقط دویـدم و رفتم به کـوره راه خودم چه ظلم ها که نکردم به خود در این دنیا چه چوب ها که نخوردم من از نگاه خودم حـیـا نکـردم و دنبـال مـعـصیـت رفتـم شدم من عبد فراری و دل بخواه خودم چه صبر داری و خسته نمیشوی از من خودم که خسته ام از این همه گناه خودم تمام ترس من این است مرگ من برسد که پی نبـرده ام آن دم به اشتـبـاه خودم به دست های خودم ساخـتم قفس هـا را ببین که حـبس شدم در میان چاه خودم " بجز حسین مرا ملجا و پناهی نیست" بگو به من که: بیا بـنـده در پنـاه خودم میان قبر بگویم حـسـیـن و گــریـه کنم دلم خوش است به این اشک گاه گاه خودم |